کد مطلب:235190 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:296

هفده روز بعد
ابرهای ماه دسامبر (دی ماه) در آسمان جمع شده بود و خلیج ها، كرانه ها و دریاهایی نیلگون و تپه هایی از پنبه را ترسیم كرده بود... و منظره ی آسمان بسیار جذاب و گیرا به نظر می رسید.

فاطمه به محراب عبادت پناه برد... پیكر نحیفش سنگینی روح برافروخته شده به سفر را بر دوش می كشید... روحی كه شیفته ی سفر به جهان هایی آكنده از نور و محبت و صلح و صفا بود. او می خواست خود را از عناصر زمینی سبكبار سازد... زمین سنگین شده به خون... او می خواست به عالم دیگری سفر كند كه هیچ رنج و سختی در آن نیست... نیرویی او را به طرف بالا می كشاند... دیدگانش را بست تا آن ها را بر عالمی بگشاید كه انسان آن را جز با بستن چشمانش نمی بیند... او جامه ای سپید به رنگ برف های قله ها... به رنگ كبوتران منادی صلح بر تن كرده بود... در بالاها پرواز می كرد... خود را در عالمی سبز فام دید... همه چیز به رنگ بهار بود... و حوریان بهشتی لابلای درختان جاودانه در حركت بودند... خود را دید



[ صفحه 276]



كه در عالمی شفاف و رنگارنگ مشغول گردش است... عالمی كه فرشتگان فراوانی، دو به دو، سه به سه و یا چهار به چهار بال می گشایند. زن جوانی را دید كه خود را به زیورهای استبرق و سندس آراسته بود و حوریان بر گردش طواف می كردند... خود را دید كه به سوی او در حركت است و فریاد می زند: آه! مادر... مرا دربر بگیر! و در آغوشی لبریز از رایحه ی بوستان های بهشتی شروع به گریستن كرد. فاطمه در حالی كه قطرات اشك همچنان بر گونه هایش سرازیر بود، به هوش آمد... او گفت: - آه مادرم! مرا در آغوش بگیر! آسمان شروع به باریدن بارانی لطیف و آرام همچون اشك های فاطمه در سكوت كرد. و بوی زمین مرطوب شده به آب های آسمانی به مشام می رسید و فاطمه در دل تاریكی ها... تاریكی های انباشته شده ی زمین در شب های پایانی فصل خزان، همچون شمع آب می شد... زنان شهر دریافتند كه فاطمه در آستانه ی سفر ابدی است... صدایش كم رمق و لرزان شده بود و در حالی كه دختری هم سن خود را مورد خطاب قرار می داد، گفت: - خواهر! دوست دارم غسل كنم! و دختر جوانی حدود بیست ساله كه در قلبش بارقه ی امیدی به شفا یافتن فاطمه درخشش یافته بود، به سویش آمد... فاطمه غسل كرد... و بر پاكی او



[ صفحه 277]



افزوده شد... و جامه ای نو آغشته به رایحه ی كافور بر تن كرد. و لبخندی فرشته وار بر چهره اش نقش بست... او می خواست لحظات سفر... لحظات سراسر محبت به زنان قم - این شهر نیكو - باشد و یادمانی ارجمند باقی بماند. تمامی كسانی كه در منزل حاضر بودند، احساس كردند كه این اتاق كوچك شاهد لحظه ی سفر خواهد بود... سفر روح پاك... خاموش شدن شمع ها... كوچ ستارگان... و غروب خورشیدی كه هفده روز بر شهر قم تابید. [1] .

فاطمه به بستر خویش پناه برد... آن شب خرسندی و خشنودی از دیدگانش جلوه گر بود و همچون دو پنجره ی گشوده شده به جهانی سرشار از محبت و آرامش و صلح و صفا به نظر می رسید. زن جوانی كه در سفر او را همراهی می كرد، گمان كرد كه خون های عافیت و سلامتی باز خواهد گشت و سمی [2] كه در ساوه به فاطمه خورانده شده بود، آثارش از بین خواهد رفت... پس از طلوع آفتاب زنان و مردان و كودكان برای عیادت از زن پاكدامن قم آمدند. ولی فاطمه به دوردست ها سفر كرده بود... به بلندی ها... به جهان هایی آكنده از سازش و صفا و چیزی جز یك پیكر بی جان و



[ صفحه 278]



اشك های ریخته شده در شب گذشته... همچون باران های پاییزی نیافتند. مرد اشعری گریست... بهار سفر كرده می گریست... و زن جوانی تك و تنها، بدون آنكه پدر، مادر یا برادرش در كنار بسترش باشد، جهان را بدرود گفت. ستم مردم، فرزندان زهرا (سلام الله علیها) را تحت فشار قرار می دهد و آنان را به سرتاسر زمین و جای جای میهن اسلامی شكست خورده، پراكنده می سازد. در سپیده دم دوازدهم ربیع الثانی خورشید هنوز بر ندمیده بود و همچنان در پس ابرهایی قرار داشت كه اشك های سنگین بار خویش را می بارید... گویی آسمان می گریست. و مراسم آماده سازی و كفن نعش فاطمه، در سكوت و فضایی اندوهبار صورت گرفت، در حالی كه فصل خزان احساس اندوه و ناله را در جان ها به خروش درمی آورد... و سفر فاطمه در آن سپیده دم ابری نماد پنهان شدن تمامی اشیاء رنگارنگ و غروب كردن خورشید به نظر می رسید و كاروان تشیع كنندگان به حركت درآمد و آن تابوت سفید كبوتری شهید را می ماند... آسمان همچنان باران لطیفی را می بارید و خورشید از پس ابرهای انبوه رو به خاموشی و كم رمق به نظر می رسید... و بوستان های انار نیز با نم نم باران برگ های زردرنگ خویش را می تكاند و دسته ای از پرندگان مهاجر گذر كردند و رشته ای از دود از میان جالیزی كوچك برخاست و تشیع كنندگان



[ صفحه 279]



بوی هیزم در حال سوختن را استشمام كردند... كاروانی كه زنان جوان و مادران، وجه غالب آن را تشكیل می داد، به سوی «بابلان» بر كرانه ی رود... همان جایی كه زن جوان شهر (فاطمه) از آن گذر كرده بود، حركت كرد... آنجایی كه تابوت را قرار دادند، بوی زمین مرطوب به مشام می رسید... و مشكلی كه از قبل پیش بینی نشده بود، نمایان گردید... چه كسی او را درون قبر قرار می دهد؟ برخی به یاد آن مرد نیك سیرت، «قادر» افتادند كه پیرمردی نیكوكار بود و مردم او را به نیكی می شناختند... مرد اشعری فریاد زد: - كسی را به دنبال او بفرستید... و در حالی كه آسمان باران پاك خویش را می بارید و رایحه ی خاك معطر شده به هوا برمی خاست و فضا را آكنده می كرد، از جانب شنزارها دو اسب سوار نقاب بر چهره نمایان شدند... از فراز اسب های خویش پایین آمدند و در میان دهشت و تعجب تشییع كنندگان به سوی تابوت پیش رفتند. آیا آن دو، برادران فاطمه... فضل و جعفر... یا قاسم بودند؟ یكی از آن دو پیش آمد تا تابوت را درون قبر بگذارد و دیگری نعش را بر دوش كشید تا آن را به دست كسی بدهد كه درون قبر بود. نعش سبكبار و پاكی بود... و رایحه ای خوش آن روح پاك به مشام می رسید... مباركه همان فاطمه است... مباركه همان زن پاك سیرتی است كه برای یاری برادر خویش حركت كرد. ولی روزگار و دست سرنوشت او را در كام



[ صفحه 280]



مرگ فروبرد... طاهره همان زن پاكدامن قم بود. رایحه ی خاك درآمیخته به نم بارانی كه در حال باریدن بود، به هوا برخاست... در همان جایی كه آن زن پاك تا روز برانگیخته شدن در آن آرمید. و تپه ای از خاك به اندازه ی دو وجب بالا آمد... مادران و دختران بر گرد آن حلقه زدند و زنان پاكدامن دستمال های سپید خویش را برای تبرك و تیمن، به خاك آغشته به رایحه ی بوستان های بهشتی كشیدند و مادران به آرامی همچون بارانی پاییزی می گریستند و آن دو سوار نقاب بر چهره، سوار بر مركب خویش شدند تا به سوی شنزارها رهسپار شوند... و همان گونه كه اول بار نمایان شدند... در افق ابری پنهان گردیدند!



[ صفحه 281]




[1] تاريخ قم، ص 213.

[2] قيام سادات علوي، ص 168.